ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان نگاه مبهم تو

"نیما معنی دوست داشتن رو نمیدونه "
آره حق با ملیکا بود ...حرفاش بعد یه مدت طولانی مثل پتک کوبیده میشه توی سرم ...
به برگه های سال نامه ی جدیدم نگاه کردم ...تازه چند روز از آغازش میگذشت ... دوباره چشمم خورد به خط آخر ...چقدر اون روز ساده بودم ... چشمام باز روی برگه چرخید ...
ملیکا _مراقب باش ....
"مراقب بودم ؟ نه ...نبودم ...اصلا مراقبت نمیخواست ....
بازی م داده بود ؟
بازی م نه ..!! من خودم خودم رو بازی داده بودم ...
غیر از این بود که هر دو مون دوست داشتیم هم رو ؟؟
هوای بیرون طوفانی شده بود بلند شدم و پنجره ی اتاق رو بستم ....از پشت پنجره به ساحل چشم دوختم ... رفتارش مثل درون من بود ...از دور آرومم ولی توم طوفانه ...
صدای مادرم من رو از افکارم بیرون کشوند ....سرش رو از لای آورده بود تو اتاق و داشت به من نگاه میکرد ...که بالاخره گفت :
_عسل جان نمیخوای حاضر شی؟
_جایی میریم ؟
مامان_مگه امروز مهمونامون نمیرسن ؟
"به ساعت نگاه کردم ...ده دقیقه به هفت بعد از ظهر بود ..."
_تا کی میرسن ...
مامان _یکی دو ساعت دیگه اینجا هستن...
_خب بگو عسل خوابه ...
مامان _بد نیس ؟
"به مادرم که حالا رو به روی من ایستاده بود نگاه کردم "
_چه بدی مامان من ..؟!
مامان _ عید امسال قراره بیان ویلای ما ...اینطوری باید ازشون پذیرایی کنیم؟
_مگه من قراره کار بدی بکنم مامان ن ن ؟
مامان _ باید بیای پیششون نیای بی احترامیه ..
_چه بی احترامی مامان جون ...؟ بگو خوابه ...فردا میام میبینمشون دیگه ...بخدا بی حوصله ام ..
مامان _ تو نزدیک یک ماهه بی حوصله ای ...!! اصلا تو بگو ...ملیکا رو میتونم نگهش دارم پایین ؟ میاد بالا میفهمه ....
_ملیکا با من ...
"مامانم یکم نگاهم کرد و گفت :
_نیما چی ؟ دوستت نیس ؟ ناراحت نمیشه ؟ اشکان ؟سیاوش ؟ خاله ات ,، این ها چی ؟
_مگه میان تو اتاق؟
"مادرم نگاهم کرد که باز من گفتم "
_به خدا نیومده این ها هم میخوابن ...میدونید از کی تو ترافیکن ؟ خسته اند ..
مامانم بعد کمی سکوت گفت :
_مادر نیما چی ؟ پدرش چی؟ ناراحت نمیشن ؟ پدر نیما رئیس شرکته ..!! بهش بر نمیخوره ؟
_مامان جونم اولا اونا اهل این حرفا نیستن ...دومـا پدر نیما مگه همیشه جلوی خود شما هم نمیگه شرکت و خونه رو با هم قاطی نکنید ؟
مامان _ خب ...
_ خب ایول دیگه ...بعد ..سوما ...خود آقای راد میدونه که من چند روز آخر تو شرکت خیلی خسته شدم ..درگیر کار های خودم بودم ....از یه طرف اتاقم رو عوض کردم ...از یه طرف یه پروژه رو چند روزه سر و تهش رو هم آوردم ...
مامانم _خب ..
_کلا درگیر بودم دیگه ...خسته ام ...
مامانم نفسش رو بیرون داد و گفت :
_دختر خودمی دیگه ...برای هر چیزی جواب داری ...من برم به غذا سر بزنم ...
لبخندی زدم و گفتم ...
_قربونت برم من ...مرسی ...
"وقتی در اتاق رو بست ..دوباره سیر خاطرات روی قلبم ویران شد ..."
قلم رو به دست گرفتم و ادامه اش رو نوشتم ...

==============================
"تو سکوت به ملیکا چشم دوختم .."
ملیکا _چیه ؟
_ معنیه دوست داشتن رو چرا ندونه ؟
ملیکا _منظورم دوست داشتن واقعی بود از ته قلب ...
یعنی اون طوری که تو دوستش داری ...
_اون قد هام نه ... یه حس خاص دارم ...
ملیکا _حتما همونه دیگه ...
"داشتیم از در دانشگاه بیرون میرفتیم که وایسادم و به سمتش برگشتم نگاهش کردم هنوز داشت صحبت میکرد ...شروع کرد به خندین ...ناخداگاه ...لبخندی روی لب منم نشست ...
برگشتم سمت ملیکا
_بریم ...
"و به سمت ماشین راه افتادیم ..."
نزدیک ماشین که شدیم یاد صحنه ی صبح افتادم ...شروع کردم به خندیدن ...
ملیکا هم که انگار منتظر بود بخنده ...با من خندید ...
_وااای عذاب وجدان دارم ملی ....
ملیکا _حقش بود ...وای چقدر حال کردم ...پسره معلوم بود داره میسوزه از این که ما پارک کردیم ...
_آره ..طفلکـــ ....
"دهنم باز موند ...چشمم مونده بود به چرخ ماشینم ...."
ملیکا _طفلکی ؟ عذاب وجدان ؟؟؟
"بعد با محکم کوبید روی کاپوت ماشین ...."
ملیکا _ اِ اِ اِ ؟؟؟!! پسره ی پر رو ....
"جلوی چرخ ماشین نشستم و بهش نگاه کردم"
ملیکا _ تو چرا غمبرک گرفتی ؟ بلند شو اشکالی نداره تا ما باشیم صبح زود حال کسی رو نگیریم ....
"بلند بلند خندیدم و گفتم ..."
_چه غمی عزیز .... ناراحتیم برای اینه که چطوری برگردیم خونه ؟!
"بلند شدم و به ماشین تکیه دادم ....که ملیکا گفت :
_بفرما ..خدا خودش برات یه مکانیکی فرستاد ...
_کی ؟
ملیکا _اوناهاش .....
"به سمتی که ملیکا اشاره کرده بود نگاه کردم ....اشکان رو دیدم که با خوشحالی به سمتمون میاد ...
خندیدم و به ملیکا گفتم :
_این چیزی رو خراب نکنه درست نمیکنه ..
ملیکا خندید و گفت :
_شاید برای اولین بار از پس این دراومد ...
"اشکان اومد و در ماشین رو باز کرد و نشست توش..."
رفتم جلوی در عقب وایسادم و زدم به شیشه اش ...
"چون ماشین خاموش بود و شیشه پایین نمی اومد درش رو باز کرد و گفت :"
_بفرمایید ؟!
_شما بفرمایید
اشکان_ مگه مسافرکش نیستین؟
"در رو کامل باز کردم و گفتم :"
_بفرمایید بیرون آقا
"اشکان پیاده شد و گفت "
_چرا ؟
_چون خودتون هم میتونید برید ...
"اشکان از ماشین پیاده شد و گفت :"
_خانوم مگه دنبال مسافر نمیگردی ؟
_نه
اشکان_پس چرا کنار ماشین وایسادی
_..!!
اشکان_پس حتما دنبال مسافری دیگه ؟
_نه
اشکان_خانوم ناز نکن ..اصلا دربست...
"دوباره خواست بشینه که من جلوش رو گرفتم و گفتم"
_باشه میرسونمت ....ولی یه شرط داره ..
اشکان_والا ندیده بودیم ..مسافرکش ها شرط بذارن
"بعد یه ذره سرش رو تکون داد و گفت:"
_حالا خانوم شرطتون رو بفرمایید
"دستش رو گرفتم و بردم جلوی ماشین و گفتم "
_درستش کن ...
اشکان _ چی رو؟
"چرخ ماشن رو نشون دادم و گفتم..."
_پنچر شده ...
"اشکان عینکش رو گذاشت روی چشمش و گفت"
_خدافظ
"دستش رو گرفتم و گفتم"
_کجا میری؟
اشکان_خانوم دست به نامحرم نزن ....
_دلت میاد من و ملیکا رو تنها بذاری؟
"اشکان یه کم فکر کرد و گفت "
_آره ...
"و رفت ...."
من و ملیکا تکیه دادیم به ماشین و نگاه اش کردیم همینطوری که داشت میرفت بدون این که وایسه دور زد و برگشت ...من و ملیکا تا این صحنه رو دیدم خندیدم .."
من پشتم رو کردم تا خنده ام رو نبینه ...
داشت از کنارم رد میشد که کیفش رو محکم پرت کرد طرفم و رفت پشت ماشین در صندوق رو باز کرد ...
"من یه کم نگاش کردم و برگشتم سمت ملیکا ...ملیکا داشت با لبخند نگام میکرد ...چشمکی زدم و بلند گفتم "
_اشکـــآن ن ن ن حالا بلدی ؟؟؟
از کنار در صندوق عقب سرش رو در آورد و گفت :
_ هه هه !!

===========================
نزدیک به نیم ساعت بود که نشسته بود و داشت پنچری میگرفت من و ملیکا هم تکیه داده بودیم به ماشین و داشتیم به حرفاش که تو صحتشون 100 درصد شک داشتیم گوش میکردیم....
"اشکان که مثلا احساس خشتگی کرد دست های سیاهش رو روی پیشونیش کشید ...."
من و ملیکا که صورت سیاهش رو دیدم زدیم زیر خنده که ملیکا گفت :
_نه مثل این که جز مسخره بازی چیز دیگه ای بلد نیستی ..!!
"اشکان اومد جوابش رو بده که احساس کردم یه ماشین نگه داشت ....وقتی که برگشتم ببینم کیه ..نیما رو دیم که از ماشین پیاده شد و به طرفمون اومد ...."
نیما _سلام ....
من و ملیکا با هم جواب سلامش رو دادیم که نیما به طرف اشکان که سخت مشغول بود برگشت و گفت :
_خسته نباشی ..چی شده ؟
اشکان _درمونده نباشی جوون ...میبینی که خانوم زده ماشین رو پنچر کرده ...
_من که پنچر نکردم ...اومدم دیدم پنچر شده ...
"نیما کنار اشکان نشست و به لاستیک ماشین نگاه کرد و گفت :
_مخصوصا بوده ...
ملیکا _آره صبحـ ...
"محکم زدم تو بازوش و ادامه ی حرفش گفتم :
_نمیدونم ولی صبح کم باد بود ...
اشکان _تو که میدونی قراره پنچر شه چرا آوردیش ...؟!!
"تا خواستم حرفی بزنم که نیما سویچ ماشینش رو به طرفم گرفت و گفت :
_حالا شده ..شما با ماشین من برید خونه ..
"تا خواستم بهونه بیارم که گفت :
_شب ماشینتون رو میاردم دم در خونتون ماشین خودم رو برمیدارم...
"لبم رو جمع کردم و سویچ رو از دستش گرفتم ...و زیر لب گفتم :
_ممونم ...ولی آخه...
نیما _آخه نداره ..برید ...
_کاری ندارید ؟
نیما _نه کاری نیست ...
"با ملیکا به طرف ماشینش راه افتادیم دوباره برگشتم سمتشون و گفتم :
_قول میدین کاری ندارین ؟
نیما خندید و گفت ...
_نه دیگه گفتم ...
_پس خدافظ....
"ملیکا هم ازشون خداحافظی کرد و رفتیم توی ماشین نشستیم ...."
تا نشستم تو ماشین سرم رو تکیه دادم به صندلی و نفس عمیق کشیدم ... بوی عطر نیما توی ماشین پیچیده بود ...."
عاشق بوی عطرش بودم ....چشمام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم ,ملیکا که نشست گفت :
_بله دیگه ...نزدیکه عید و بهاره و فصل عشق و عاشقی و ....
"این ها رو میگفت و من میخندیدم .."
ملیکا _خب دیگه خانوم عاشق بریم ...
"برای اشکان و نیما بوق زدم و حرکت کردیم "
اگه میخوای ماشین امشب پیشت باشه ...
"نیما بود که برام پیام فرستاده بود "
جواب دادم ...
_نه ممنون ..تا الانشم کلی زحمت دادم ...
"جوابش رو بلافاصله داد"
_تا نیم ساعت دیگه ماشینت رو میارم ...
"منم سریع جواب دادم"
_ممنونم...
"روی تختم دراز کشیده بودم و به روز پر حادثه ام فکر میکردم ..."
پریا ....نیما ...خندش ..پارک ماشین..پسره ناشناس ....پنچر شدن لاستیک ماشینم...بوی عطرش ...لذت گرفتن فرمونی که تا چند لحظه قبل زیر دست اون بود. .... ماشینش ....
نمیدونستم ...هنوز با خودم و احساسم درگیر بودم ....تا حالا کسی رو دوست نداشتم ... ولی حسی که به نیما داشتم یه حس خاص ...
تلفنم زنگ خورد ....نیما بود ...
_بله ؟
نیما _خوبی عسلی ..؟! دم درم !!
_صبر کن الان در رو باز میکنم ....
نیما _ نه ، نه ...کار دارم باید برم ...
_اوکی اومدم ...
"گوشیم رو تو دستم نگه داشتم و فکر کردم "
_عسلی ؟؟
"وقت فکر کردن نداشتم ..یه شال انداختم سرم و رفتم دم در ..."
ماشین رو دم پارکینگ نگه داشته بود خودش هم کنار ماشین وایساده بود.....
رفتم پیشش پشتش به من بود ...آروم گفتم "
_سلام...
"برگشت سمت من ...لبخندی روی لبش نشست که باعث شد منم لبخند بزنم ..."
"جواب سلامم رو داد و با هم دست دادیم ....در حالی که دستم توی دستش بود گفتم :
_ببخشید ..باعث زحمت شد ...
نیما _چه زحمتی ؟! باعث خوشحالیمم شد که تونستم بهت کمک کنم....
سویچ ماشینش رو دادم دستش و بعد کلی تشکر به سمت ماشینم رفتم ....نیما هم داشت میرفت سوار ماشینش بشه که وایساد و برگشت سمت من ...
نیما _ عسل ..!!!
_بله ؟
نیما _ تو دانشگاه کسی مزاحمت میشه ؟؟؟
"یکم فکر کردم و گفتم"
_نه چطور ؟
نیما _آخه لاستیک ماشین مخصوصا پنچر شده بود
_نمیدونم ...چیزی ندیدم..
نیما_ هیچی بیخیال ..شب خوش ...
"با فکر گفتم"
_شب خوش ....
"وایسادم تا بره ....وقتی از کنار من رد میشد دستش رو به نشانه ی خداحافظی به طرفم بلند کرد ...منم دستم رو بلند کردم و نشستم توی ماشین خودم ..."
تا نشستم ....یه حس خوبی بهم دست داد ....
"ماشینم پر شده بود از عطر دلخواهم..."
دوباره ملیکا رو دیدم که به طور مشکوک یک بار دیگه شیشه ماشین رو کشید پایین...
از طرف خودم دوباره شیشه رو کشیدم بالا و گفتم:
_ا ا ا ا اِِِِِِِ , چرا هی میکشی پایین این شیشه رو؟
ملیکا _ام شی زده ؟؟
"بعد شروع کرد به سرفه کردن ..."
"یکم نگاهش کردم و دنده ی ماشین رو عوض کردم و گفتم"
-به عطر آرین هم انقدر حساسی؟؟ ...
"خودم رو لوس کردم ادامه دادم"
_دلت میاد بوی عط به این خوش بویی از این ماشین بره...
"ملیکا دوباره سرفه کرد و گفت :
_خدا به خیر کنه ..من تا شب تو این ماشین نمیتونم زنده بمونم...
_خیال کردی این طوری میتونی شیشه رو بکشی پایین تا بو از ماشین بره ؟؟ نه عزیز ..توهم نزن که نمیذارم ...
یه ساعت که تو ماشین بشینی تا من برم این نقشه ها رو ...
"این جاش رو مخصوصا همه ی کلمات رو با تشدید گفتم "
_به آقـــآی راد ...
ملیکا _مهندس ..!
"خندیدم و تو دلم گفتم ...تو تیکه انداخت کم نمیاری"
_بله راست میگی ...مهندس نیما راد ...تحویل بدم بیام ...عادت میکنی به بو..بعدش میریم برای عید خرید..
ملیکا _وااااااااای چه خبرته ؟؟ یه ساعت ؟؟ یه نقشه تخویل دادن انقدر طول میکشه ؟
_اوهوممم ...
ملیکا _الان شرکت کسی هست ؟
_آره ..هستن اونایی که اضافه میمونن که نقشه ها رو تموم کنن ...منم دیشب تموم کردم ...یه ساعت میرم تحویل میدم میام...
ملیکا _واای یه ساعت ! البته راست میگی هفت شبانه روزه داری برای آقا جون خودت رو از دست میدی !!
_چرا؟
ملیکا _پریشب چند ساعت خوابیدی؟
_سه ساعت خب ؟
ملیکا _میتونی برو مرتاز شو ..!
"رسیدیم دم در شرکت ...دم در پارک کردم و گفتم ...شیشه ها رو پایین نمیکشی تا من بیام.."
ملیکا _ یه هفته گذشته ..من نمیدونم کی این بوی عطر میخواد بره ..!!
_غر نزن ...زود میام ...
ملیکا _امیدوارم ...
"نقشه ها رو از پشت ماشین برداشتم و رفتم بالا ... شرکت خلوت بود بر عکس همیشه اش ... تو این چند ماهی که تو این شرکتم اصلا این طوری ندیده بودم ...
به طرف اتاق راه افتادم ...دم در وایسادم ...پشتش بهم بود ...سرش پایین داشت نقشه ها رو نگاه میکرد ...ضربه ای به در زدم ...باعث شد برگرده بهم نگاه کنه ...تا من رو دید بلخندی زد ...
_سلام ...خسه نباشی ..
نیما _ممنون ... مگه تعطیل نیستی ؟
"لبخندی زدم و گفتم "
_چرا !
نیما _ پس اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم این ها رو بهتون بدم مهندس ...
"با ناباوری به نقشه ها نگاه کرد ..."
نیما _این ها چیه ؟
_نقشه ها ...برای بعد عید بود ....ولی دوست داشتم قبل عید تحویل بدم ...
"از ذوقش نمیدونست چی کار کنه ...دهنش رو چند بار باز و بسته کرد و بعد کلی کلنجار رفتن ...گفت "
_ واقعا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم عسل ..
_احتیاجی به تشکر نیست ... وظیفه ام بود ...
"از دستم نقشه ها رو گرفت .... روی میز جا نبود ..رفت اون ور میز ...تا یه جایی برای نقشه های پیدا کنه ..درست رو به روی من بود...یه ذره برگه های روی میز رو هل داد ...حواسش به گلدون روی میز نبود ...تا خواستم گلدون رو بگیرم ....
افتاد زمین و به چند تیکه تقسیم شد ...
نشستم زمین که جمش کنم تا تو دست کسی نره ...که نیما سریع خودش رو بالا سرم رسوند ...و کنارم نشست...
نیما _ دست نزن ..دستت رو میبره ....
"به خورده شیشه های روی زمین چشم دوختم ...امکان داشت دستم رو ببره ...نیما شروع کرده بود جمع کردن شیشه ها ...بلند شدم ...چند قدمی نرفت بودم که صداس آخش رو شنیدم ...
هول کردم و سریع برگشتم سمتش ..رفتم بالا سرش ...دستش رو گرفته بود و محکم فشار میداد ...نشستم کنارش ...بدون این که دست خودم باشه ... دستش رو گرفتم ...
_چی شد ...
نیما _برید ...
"همینطوری که داشتم به زخمش نگاه میکردم گفتم :
_اوه اوه ...خیلی بد بریده ...بلند شو بریم دکتر ...
"دوباره روی دستش رو گرفت و گفت نه نمیخواد ...
"به خودم جرات دادم و به چشماش نگاه کردم ......"
داشت نگاهم میکرد ....
زبونم قفل شده بود ...همه چی یادم رفت ...انگار نه انگار که میخواستم بگم ...نه نمیخواد نداره ...!!
"اندازه ی بینمون خیلی کم شده بود ...."
نگاهش رو از چشمام گرفت و به لبام دوخت ...!!!
دلم میگفت ...آره ...عقلم میگفت اشتباه میکنی ...!!
سرش رو آورد نزدیکتر ..ناخوداگاه منم سرم رو بردم جلو...

نفس هاش روی صورتم میخورد ...ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ...
_آقای راد ببخشـ ................
"سریع خودم رو کشیدم عقب و تضاهر کردم که دارم شیشه ها رو نگاه میکنم ...برگشتم سمت صدا ...منشی بود ...که با دهن باز نگاه میکرد ..."
احمدی همینطوری با دهن باز و رنگ روی پریده داشت نگاه میکرد ...منم که هول شدنم رو انداختم گردن بریده شدن دست نیما با نگرانی به احمدی گفتم :
_ چرا همینطوری وایسادی ؟؟؟
احمدی _ چی کار کنم خانوم مهندس ؟
_ اینجا دسمال تمیز هست ؟
احمدی _بله ...الان میرم میارم ...
_بجنب سیما ..!
"برگشتم سمت نیما ...روی صندلی نشسته بود ... "
"سرم رو انداختم پایین ....روم نمیشد بهش نگاه کنم ...با این که اتفاق خاصی نیوفتاده بود ...ولی ..."
صداش آتش بسی بود برای من و ذهن درگیرم ...
نیما _چیزی نیست ...تو کار داری برو ...
"سعی کردم بر صدام مسلط بشم ..."
_نه کاری ندارم ...
"با حالت کلافه به سمت در رفتم ...و زیر لب گفتم:
_پس این سیما کجا موند ...؟!
" یاد ملیکا افتادم که تو ماشین بود ....تلفنم رو در آوردم که زنگ بزنم...که صدای سیما رو شنیدم :
احمدی _خانوم مهندس ...بفرمایید ...
"برگشتم سمتش ... تلفنم رو گذاشتم توی جیبم و باند ها رو از دستش گرفتم ....
رفتم سمت نیما ... کنار صندلیش وایسادم و شروع کردم باند رو باز کردن ....
نیما_نمیخواد عسل تو زحمت بیوفتی خودم ...
"صدای گوشیم اجازه ی بیشتر حرف زدن رو بهش نداد....
"جواب دادم ملیکا بود "
ملیکا _خانوم ..دل و قلوه دادن تموم نشد ...؟
"یه کم از نیما فاصله گرفتم ...و آروم گفتم. ..
_ماشین رو قفل کن خودت بیا بالا ...کارت دارم!!
ملیکا_ من اصلا علاقه ای به نظر دادن در مورد نقشه های مختلف ندارم ...
_کی از تو نظر خواست ...ملی بیا بالا کمکم ...آقای راد دستشون رو بریدن ...بیا بالا کمکم تا پانسمان کنیم ...
ملیکا _ایول ..فیلم هندی دارید میسازید اون بالا ..!
"آروم خندیدم و گفتم "
_هندی هاش رو ندیدی بدو بیا بالا ببینم ...!!
ملیکا _باشه اومدم ..
"تلفن رو غط کردم باز رفتم سمت نیما ...تا اومد دهنش رو باز کنه ..سریع گفتم :
دستت رو ببینم...
صدای ملیکا اتاق رو پر کرد :
_سلـاااااااااااااااام بر جمع مهندسین ..
"نیما خندید و جوابش رو داد .."
ملیکا _ خدا بد نده چی شده ..؟!
"نیما شروع کرد به توضیح دادن ..منم از فرصت پیش اومده استفاده کردم و آروم آروم شیشه ها رو از توی دستش در میاوردم ...از مکث هایی که بین حرفاش بود مشخص بود داره درد میکشه ...ملیکا هم که قربونش برم فهمیده بود برای این کشوندمش بالا که نذاره نیما مخالفت کنه ... بعد از این که باند رو بستم ...شروع کردم جمع کردن وسایل روی میز ...جعبه ی کمک های اولیه رو که بستم ..تا خواستم از در برم بیرون و این رو بدم دست خانوم احمدی ملیکا جلوم رو گرفت و طوری که نیما متوجه نشه ...بهم چشمک زد و با لحن شیطونش گفت ...:
_عسل من این ها رو میدم ...تو خداحافظی کن ..دم آسانسور منتظرم ...
"بعد روش رو کرد سمت نیما و گفت :
_خب دیگه آقای مهندس من برم ..ایشالا زود تر دستتون خوب شه ..
نیما _ممنون ..
"ملیکا خداحافظی کرد و رفت ...منم رفتم سمت کیفم ..تا وسایلم رو جمع کنم..دستام میلرزید ..هول کرده بودم ...صداش سکوت اتاق رو شکست ..:
نیما _ ممنون عسل ..
آروم گفتم :
_خواهش میکنم ...
"نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم ...کیفم رو انداختم روی شونه ام و برگشتم سمتش ...داشت نگاهم میکرد ... سعی کردم تو چشمای جادویش نگاه نکنم ..."
_اگه کاری نیست من برم ...
نیما _نه خیلی ممنون ..زحمت کشیدی
_چه زخمنی!
"با هم دست دادیم ...دستم رو چند لحظه توی دستاش نگه داشت و گفت :
_ممنون برای تحویل نقشه ها ..
_خواهش میکنم ...دوست داشتم سریع برسونم دستت ...
نیما _مرسی ..واقعا الان به دردم میخوره ..
"لبخندی زدم و ازش خداحافظی کردم "
"داشتم از در میرفتم بیرون که دوباره صداش رو شنیدم ...
نیما _عسل ..خیلی مهربونی ..!!
"پشتم بهش بود ...چشمام رو بستم و لبخند عمیقی زدم"
برگشتم سمتش ...جوابش رو با لبخند دادم و
"قدم هام رو تند تر کردم ....سریع از تو راهرو رد شدم و از دور ملیکا رو دیدم که نزدیک آسانسور وایساده بود ..."
ملیکا آروم گفت :
_بدو بیا باید از اول تا آخر فیلم هندی برام تعریف کنی...
_هیییس ...باشه..
"در آسانسور که باز شد ..برگشتم راهروی اتاقم رو نگاه کردم ...لبخندی زدم و وارد آسانسور شدم
دستم از نوشتن خسته شد...
خودکار رو گذاشتم روی دفتر و سرم رو گذاشتم روش ....
"چقدر فرق میتونه باشه بین دو تا عید ؟"
عید پارسال ...عید امسال ...
پارسال این موقع حتی فکرش رو هم نمیکردم که سال بعد یه همیچین وضعی داشته باشم ...
پارسال ..پارسال ...پارسال ...
"دوباره ذهنم پر کشید به سال گذشته ..."
اون روز بعد از این که از خرید برگشتیم ....مادر ملیکا خونه ی ما بود ...و داشت با مامانم پچ پچ میکرد ....من و ملیکا که مشکوک شده بودیم ...بعد کلی پرس و جو بالاخره حرف رو از زیر زبونشون کشوندیم بیرون ...
مادر ملیکا و مادر من دوستای قدیمی بودن ...مثل من و ملیکا ..فقط با فرق این که گروه دوستیشون مثل من و ملیکا دونفره نبود ...نفر سومی هم وجود داشت ...این نفر سوم...بعد ازدواجش..از ایران رفته بود ..و بعد گذشت مدتی ازتباطش با دوتا دوستاش یعنی مادر من و ملیکا قطع شده بود ...و حالا که چند ساله که ایران بود مادر من رو پیدا کرده بود...
_خب خاله جون چطوری پیدا شده این دوستتون...
مادر ملیکا _ اگر بگم از طریق تو باورت میشه ..؟!
"چشمام از تعجب داشت چهار تا میشد ...گفتم "
_من ؟آخه چطوری؟!
مادر ملیکا _ مثل این که هم تعریفت رو شنیده هم عکست رو دیده ..!
_تعریفم رو ؟ از کی؟
مادر ملیکا _پسرش ..تو همون شرکتیه که تو کار میکنی..!
"من هنوز یه علامت سوال گنده بالا سرم بود که مادر ملیکا ادامه داد "
_وقتی عکستم دیده قیافت براش آشنا اومده ...از پسرش پرسیده این عسل خانوم فامیلیش چیه ..اونم گفته افشار ..از قضا اسم تو رو هم میدونسته ...فامیلیتم ...اینطور شده که پیدامون کرده...
_خب اسم پسرش چیه..!؟
"مادر ملیکا یه کم به مادرم نگاه کردم و بعد یه خنده ی مشکوک گفت:
_نیما راد ..!
"گوشام داغ شد ....از خوشحالی نمیدوستم چی بگم ...لبم رو جمع کردم ...بهونه میخواستم تا به اتاقم پناه ببرم ...که مادرم بهونه ام رو دستم داد ....
مادرم _من و شیده (مادر ملیکا ) تصمیم گرفتیم امسال دعوتشون کنیم ...ویلا...شمال ...
ملیکا _به اونا گفتید؟
مادرم _بله ...و قبول کردن ...
"دیگه از خوشحالی رنگ عوض کرده بودم ...بلند شدم و گفتم :
_من برم ساکم رو جمع کنم..........
مادرم _آره دیگه....شیده فردا بیرم اونجا رو هم مرتب کنیم ...
============
"سرم رو از روی دفترم بلند کردم ....پارسال ..این موقع ..چه شور و هیجانی داشتم ...امسال ...جز غم چیزی درونم پنهان نبود ..."
بلند شدم ....و چراغ اتاق رو خاموش کردم..تا وقتی اونا اومدن متوجه بیدار بودن من نشن ...چراغ خواب بغل تختم رو روشن کردم ..و دفترم رو گذاشتم روی تختم ...خودمم کنارش دراز کشیدم ...دوباره قلم به دست گرفتم و شروع کردم ....
===========
_یا مـُقلبَ القلوب و الابصار ...یا مدبــّر اللیل ...
"چپ چپ به ملبکا نگاه کردم ...و دستم رو گذاشتم روی قلبم "
ملیکا _وای دیدی چه طبیعی خوندم ؟! انقدر طبیعی بود که فکر کردی سال تحویل شد و نیما نیومد !!
_اولا قلبم رو گرفتم چون استرس دارم ...دوما سال تحویل ساعت 2صبحه نه 9 شب...
ملیکا خیلی خنده دار سرش رو به طرف پنجره ی اتاقم خم کرد ...
خندیدم و گفتم :
_ چی شد ؟!
ملیکا _هیییییسسسس .!
دوباره ادامه داد...
صدای ماشین میاد ..
دوییدم چراغ اتاق رو خاموش کردم تا از بیرون ددیده نشیم ...با ملیکا رفتیم کنار پنجره ...ملیکا درست گفته بود خودشون بودن....پدرم در پارکینگ رو باز کرد ..و داخل شدن ...تا ماشین وایساد ...نیما و مادرش پیاده شدن ...پدرش بعد پیاده شدن ...شروع کرد با پدرم احوال پرسی کردن و مادرش هم با مامان من ملی گرم گرفته بود ...نیما هم بعد دست دادن با پدرم ...داشت به تعارف های مادرم جواب میداد ...من که غرقش شده بودم ...با صدای ملیکا به خودم اومدم ..آروم به دستم زد و گفت :
_عسل دستش رو !!
_خب چی شده ؟!
ملیکا _آخه ...ای بابا ...دقت کن ...هنوز همون باندی که تو بستی دستشه ...
_خب !!
ملیکا _نکنه واقعا دوستت داره ...
"قبلم ریخت ...چطور امکان داشت ! راست میگفت ملیکا همون بود ....چرا به ذهن خودم نرسید ...با صدایی لرزون گفتم ...
_حالا بیا بریم پایین ...بده
"دوباره از اتاقم یه نگاه دیگه بهش کردم ...سرش رو گرفت بالا ..چشمش خورد به اتاق من ...پرده ی اتاق رو ول کردم و دست ملیکا رو گرفتم و همراه خودم به پایین کشوندم....

از پله ها رفتیم پایین ...هر چی پایین میرفتم ...تعداد ضربان های قلبم هم میرفت بالا ....لبخندی از روی شوق روی لبهام نشست ...
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی دستگیره گذاشتم ...
صداشون از تو حیاط می اومد ...
ملیکا _نمیخوای بری ..
"دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم "
_چرا چرا ...
در رو باز کردم ...مادرم و مادر ملیکا و ....
مادر نیما ...یه خانوم جوون هم سن و سال مادرم ....خیلی خوش تیپ ...با مادرم گرم صحبت بود ...
آروم رفتم ....جلو تر و بلند گفتم ...
_ای بابا ....هنوزم که دارین با هم حرف میزنن ؟ مامان جان وقت زیاد هست برای حرف زدن ...
"مادر نیما با دهن باز و تعجب داشت بهم نگاه میکرد ...
لبخندی بهش زدم و گفتم ...
_سلام ...شرمنده مادرم حواس نمیذاره برام ...
"مادر نیما رو به مادرم نگاه کرد و گفت "
_فرشته ...شوخی شوخی جدی شد؟
مادرم با تعجب گفت :
چی ؟چی رو؟
مادر نیما رو به من کرد و خطاب به مادرم گفت :
_فرشته یادته وقتی از آینده حرف میزنیم ..میگقتی من دخترم مثل خودم فرشته است ؟
"مادرم قهقه ای زد و گفت :
_چه یادته ..آره ...
مادر نیما _خب حقیقت شد ..چه فرشته ایه ...
زیر لب گفتم
_ممنونم ...
مادر ملیکا هم به شوخی گفت ...:
_اون پری دریاییه هم دختر منه ...
"همگی خندیدم و ملیکا هم با مادر نیما دست داد ..."
بعد کمی گفت و گو ...بالاخره به داخل رفتند ...آقایون هم کنار ماشین ها وایساده بودن و داشتن حرف میزدند...به پدر نیما سلام کردم ...نیما که تا اون لحظه سرش پایین بود با شنیدن صدای من سرش رو بلند کرد ...
نگاهمون به هم گره خورد ...! نگاهم رو دزدیدم و سرم رو تکون دادم و زیر لب سلامی گفتم ...
با صدای پدر نیما به خودم اومدم ...که داشت به پدرم میگفت :
_عالی ...از دست دادی ...منم که نمیذارم کارمندای خوبم از شرکتم برن ...
"بلخندی زدم و گفتم"
_لطف دارید ...بفرمایید داخل ...
"پدرم و پدر نیما راه افتادن ...و از کنارم گذشتن ...نیما هم رسید کنار من ..با دست اشاره کرد که من اول راه بیوفتم ...بدون هیچ حرفی راه افتادم ...لال شده بودم ...اون که حالا کنارم بود ...به آسمون نگاه کرد و گفت :
"میدونستم دنبال موضوعیه برای حرف زدن.... "
پدرم و آقای راد که جلو تر از ما داخل خونه رفته بودن...
به در اشاره کردم و گفتم ...بفرمایید ...
اون هم دستش رو بدون حرف به در اشاره کرد ...حوصله ی تعارف های نداشتم ...هیجانم رفته بود بالا .فشارم افتاده بود ...
ببخشیدی زیر لب گفتم و جلو تر وارد شدم ...و یک راست رفتم ...تو آشپزخانه ...
ملیکا داشت براشون شربت درست میکرد ..تا منو دید ...زد زیر خنده ...
_هییییس ..! چه خبرته ؟
ملیکا _ چرا رنگ و روت پریده ... ؟!
"بی حال نشستم روی صندلی و گفتم ..."
_نمیدونم...
ملیکا سینی ه شربت ها رو به طرفم هل داد و گفت ...
ملیکا _برو این ها رو تعارف کن ...حالت سر جاش میاد ...
"صدای مادر نیما اومد ..."
_فرشته ات رو هم بیار یکم ببینیمش...
_الان میاد...
"صدای مادرم بود که پشت سرم می اومد...."
مادرم _عسل جان مادر برو اینا رو تعارف کن ..من و ملیکا هم میز شام رو بچینیم..."
بلند شدم و با بی حالی شربت ها رو برداشتم....
===============

بعد از شام ... صحبت بین همه گرم شده بود ...آقایون یه گوشه ای از سالن ..و خانوم ها هم یه گوشه جمع شده بودن...
مادر نیما من رو نشوند کنار خودش و ...رو به مادرم گفت :
_فرشته ...وقتی عکس دخترت رو دیدم ...گفتم این فرشته برام آشناست...
"بعد رو به من کرد و ادامه داد"
_تعریفت رو از نیما زیاد شنیدم ... دیگه کلافه شدم ...گفتم فقط یه عکس از این دختر نشونم بده محض رضای خدا دلم خوش باشه بدونم از کی دارم تعریف میشنوم...
نیما هم که قربونش برم کم نیاورد رفت از تو اتاقش یه عکس چاپ شده برداشت اورد ..
"بقیه ی حرفای مادر نیما رو نمیشنیدم ..."
عکس ؟
چه عکسی ؟
از من ؟
اونم تو اتاقش ؟
این کدوم عکسه که هی میگن ؟
از من تعریف میکنه؟!
"ظاهرا تو اتاق نشسته بودم و داشتم به حرفای بقیه گوش میکردم ...ولی دلم و حواسم جای دیگه بود ....نگاهم به دوتا چشم صحرایی که هر چند بار یک بار ...نگاهم رو غافلگیر میکرد...."
اونقدر تو افکار خودم غرق بودم که نفهمیدم کی نشستم پشت میز دایره ای شکل کوچیک برای استقبال از تحویل سال ...
نیما درست رو به روی من نشسته بود ...
نزدیک سال تحویل که شد ...مادر نیما گفت ...:
_جوون ها دعا کنن ..ایشالا سال خوبی باشه برای همه تون...
"عادت بچگیم بود ...موقع تحویل سال بدنم مورمور میشد ... با شروع شدن این حس ..که از حرفای مادر نیما بهم دست داده بود ...از ته دل شروع کردم به دعا کردن...
هر چند وقت یک بار هم نگاه سنگینش رو روی خودم حس میکردم ....
از ته دل از خدا خواستم ... هر چی از نظر خودش برام بهترینه ...
چشمم رو باز کردم ... با نیما چشم تو چشم شدم ...
لبخندی گذرا ..برای نشون ندادن هول شدنم روی لبهام ظاهر شد ...
سعی کردم دیگه نگاهی به طرفش نندازم ..و به صدا گوش بدم...
"یا مقلب القلوب والابصار ...
یا مدبر اللیل و النهار ...
یا محول الحول والاحوال ..
حول حالنا الی احسن الحال.."
بووووووم ...
طبق معمول من و ملیکا تحمل نکردیم و صدای جیغمون بلند شد ..با شور و شوق همه رو بغل میکردیم و تبریک میگفتیم ...
زیر لب به نیما تبریک عید گفتم ...
نمدونم چرا ولی یه جوری معذب بودم ...
اولین عیدی از طرف پدرم بود ...قرآنی که روی سفره بود رو برداشت و از توش چندتا پاکت درآورد و به همه عیدی داد ...
وقتی که عیدی ها رو از بزرگ تر های جمع گرفتیم ...
ملیکا خوابش گرفت ..
مادر نیما _ملیکا خانوم عیدش رو گرفت خیالش راحت شد ..حالا خوابش گرفت ...
خندیدم ...
دست ملیکا رو گرفتم و گفتم ..
_خب دیگه عید همگی باز مبارک ...و شب بخیر ..من برم ملیکا رو بخوابونم ...
وقتی داشتم از کنار نیما رد میشدم ...
صدایش رو شنیدم که زیر لب گفت :
_شب خوش...
وقتی وارد اتاق من شدیم ...
در رو بستم و بهش تکیه دادم و رو به ملیکا گفتم ...
_خانوم بازیگر ..زنگت رو بزن ...
"ملیکا که از خنده نفس کم آورده بود ..اومد طرفم و بغلم کرد و گفت :
_الهی قربونت برم که من رو میشناسی ..
_من نشناسمت کی بشناستت هان ؟
"گوشیش رو برداشت و شروع به شماره گرفتن کرد..."
_میخوای برم بیرون ...
ملیکا _ نه بابا ..مگه چی میخوام بهش بگم ؟ یه تبریک عیده خشک و خالی !
_خب از طرف منم تبریک بگو...
"ملیکا سرش رو تکون داد و شروع کرد به صحبت کردن .."
یهو یادم افتاد چرا رامتین با ما همسفر نشد و گفت با سیاوشینا میاد !!؟
صدای ملیکا من رو از جام پروند...
_اینا هم اول صبح میرسن...
"وقتی من رو دید شروع کرد به خندیدن ...گفت:
_به چی فکر میکردی که بد از حال و هوات اومدی بیرون؟
_خدا نکنه یکی مثل تو آدم رو از حال و هواش بیاره بیرون...به داداش جناب عالی ...چرا چند وقته داره فاصله میگیره؟!
ملیکا من من کرد و گفت ...:
_خب ..آخه ....البته بالاخره زود و دیر باید میفهمیدی!!
با تعجب گفتم
_چی رو ؟!
ملیکا نفسش رو آروم بیرون داد و گفت :
_میخواد به نبودن ما عادت کنه ...! آقا داره از ایران میره ..!
"دهنم از تعجب باز مونده بود "
ملیکا ادامه ی حرفش گفت :
_البته خیلی وقت بود این تصمیم رو داشت ...
_ولی خیلی جدی نبود..
ملیکا_داره جدی میشه...
"عشقش رو فراموش کرد ...حالا هم داره میره"
با تعجب گفتم "
_عشقش ؟
ملیکا _آره ...البته عشق نبود ..یه جور عادت بود ...تونست بذاره کنار..
_حالا طرف کی بود ..
"ملیکا یکم دو دل بود برای گفتن ...آروم گفت:
_گفتم که تموم شد !
"مشکوک شدم.."
_اسمش رو بگو...
"با نگرانی گفت ."
_بین خودمون میمونه ؟
_آره
ملیکا _به روی خودش هم نیار ...به هیچکس هم نگو ...
_باشه ب

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 19
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 52
بازدید کل : 11697
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس